ای دل! چو شب جوانی و راحت و تاب از روی سپیدم دم برافکند نقاب
بیدارشو! این باقی شب را دریاب ای بس که بجویی و نیابیش به خواب!
ای تن تو بیا ندیم هجران می باش جان می کن و خون می خور و خندان می باش!
ای دل! چو شب جوانی و راحت و تاب از روی سپیدم دم برافکند نقاب
بیدارشو! این باقی شب را دریاب ای بس که بجویی و نیابیش به خواب!
ای تن تو بیا ندیم هجران می باش جان می کن و خون می خور و خندان می باش!
مجلسی از انس بود و جام باده از سرور دوستان با هم نشسته، لطف حق قوال بود
صد هزار اسرار دل بُد دوستان را در میان پرده اسرار یاد جعد زلف و خال بود
هر قدح کز دست غیب آمد بسوی دوستان از شراب دولت و اقبال مالامال بود
من از کجا ؟پند ازکجا؟ باده بگردان ساقیا آن جام جان افزای را بر ریز بر جان ساقیا
بر دست من نه جام جان، ای دستگیر عاشقان دور از لب بیگانگان پیش آر پنهان ساقیا
ای جان جان،جان جان ما نامدیم از بهر نان برجه گدارویی مکن در بزم سلطان ساقیا
از او بگیر آن جام می، بر کفه ی آن پیر نه چون مست گردد پیر ده، رو سوی مستان ساقیا
رو سخت کن ای مرتجا، مست ازکجا؟ شرم ازکجا؟ ور شرم داری یک قدح بر شرم افشان ساقیا
برخیز ای ساقی بیا، ای دشمن شرم و حیا تا بخت ما خندان شود، پیش آی خندان ساقیا
اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد
عشق اینجا آتش است و عقل دود آتش کامد، درگریزد عقل زود
عقل در سودای عشق استاد نیست عشق کار عقل مادرزاد نیست
همه عالم چو یک خمخانه اوست دل هر ذره ای پیمانه اوست
خرد مست و ملایک مست و جان مست هوا مست و زمین مست، آسمان مست
فلک سرگشته از وی در تکاپوی هوا در دل به امید یکی بوی
ملایک خورده صاف از کوزه پاک به جرعه ریخته دردی در این خاک
عناصرگشته زان یک جرعه سرخوش فتاده گه در آب و گه در آتش
می و میخانه و رند و خرابات حریف ساقی و مرد مناجات
نظر بر نغز کن تا نغز بینی گذر بر پوست کن تا مغز بینی
ما را جز از این ، زبان دگر است جز دوزخ و فردوس مکانی دگر است
قلاشی و مفلسی است سرمایه ما قرائی و زاهدی جهانی دگر است
آن لعل گرانبها زکان دگر است آن دُر یگانه را نشانی دگر است
اندیشه این و آن خیال من و تُست افسانه عشق را زبان دگر است
جان هر زنده دلی زنده به جان دگر است سخن اهل حقیقت ز زبانی دگر است
چار چیز است که گر جمع شود در دل سنگ لعل و یاقوت شود سنگ بدان خارایی
پاکی طینت و اصل گوهر و استعداد تربیت کردن مهر از فلک مینایی
در من این هر سه صفت هست کنون می باید تربیت از تو که خورشید جهان آرایی
جان به جانان کی رسد، جانان کجا و جان کجا ذره است این، آفتاب است، این کجا و آن کجا
دست ما گیرد مگر در راه عشقت جذبه ای ورنه پای ما کجا، وین راه بی پایان کجا
ترک جان گفتم، نهادم پا به صحرای طلب تا دراین وادی مرا از تن برآید جان کجا
جسم غم فرسود من چون آورد تاب فراق این تن لاغر کجا، بار غم هجران کجا
در لب یار است آب زندگی، درحیرتم خضر می رفت از پی سرچشمه حیوان کجا ؟