ز اول نفس و عقلت چون دو پای است که شخصت ایستاده زو به جای است
به آخر عقل و روحت چون دو بال است بگو: نیکو پرد، ورنه وبال است
ز اول نفس و عقلت چون دو پای است که شخصت ایستاده زو به جای است
به آخر عقل و روحت چون دو بال است بگو: نیکو پرد، ورنه وبال است
مگو نتوان دوباره زندگانی که گر عشقت مدد بخشد توانی
زلیخا را چو پیری ناتوان کرد گلش را دست فرسود خزان کرد
کمال عشق در وی کارگر شد نهال آرزویش بارور شد
برو نو گشت ایام جوانی مثنا کرد دور زندگانی
به مزد آن که داد بندگی داد دوباره عشق او را زندگی داد
اگر می بایدت عمر دوباره مکن پیوند عمر از عشق پاره
بهل مرا که چو بسیار خامل الذکر دهم به خاک قدم هات جان و نام کنم
شنیده ام که چو مرد آدمی تمام شود به اختیار بس این نشاط را تمام کنم
خوش آن گروه که مست بیان یکدگرند زجوش فکر می ارغوان یکدگرند
نمی زنند به سنگ شکست گوهر هم پی رواج متاع دکان یکدگرند
زنند بر سر هم گل، ز مصرع رنگین ز فکر تازه، گل بوستان یکدگرند
گویند هر آن کسان که با پرهیزند آنسان که بمیرند بدان سان خیزند
ما با می و معشوق از آنیم مدام باشد که به حشرمان چنان انگیزند
نبود عشق که آه از دلم علم می زد به قلب سینه شبیخون سپاه غم می زد
نگشته بود عیان نشاط وجود هنوز که مست باده وحدت منم منم می زد!
سوگند به قلم و آنچه می نویسد.
شدطبیب من بیمار مسیحا نفسی که مرا جان به لب آمده وا می گردد
یا رب تو مرا به نفس طناز مده با هر چه به جز خودت، مرا ساز مده
من در تو گریزان شوم از فتنه خویش من آن توام مرا به من باز مده
آن کیست که سرمست به بازار آمد آن جان جهان است
صد بار فرو رفت و دگر بار آمد یا هست چنان است
ما سوخته ایم و بارها سوخته ایم وین خرقه پاره پاره دوخته ایم
هرشعله کز آتش زنه عشق جهد در ما گیرد ازآنکه ما سوخته ایم
هر دل که رهین تن بود او دل نیست در عالم دل خبر از آب و گل نیست
راهی نبود که او به منزل نرسد جز راه محبت که درو منزل نیست