خواهی که شوی به سر، فلک سای چو ما خنجر مکٍش و دو دست بگشای چو ما
سی روز ببویی و فراموش کنی یک ماه نوا کنی و خاموش روی
فن نثر:594
خواهی که شوی به سر، فلک سای چو ما خنجر مکٍش و دو دست بگشای چو ما
سی روز ببویی و فراموش کنی یک ماه نوا کنی و خاموش روی
فن نثر:594
اگر نیکو بیندیشی، بدانی که معنی چیست زیر این نهانی
اگر سختی بری، گر کام جویی ترا آن روز باشد کاندر اویی
ویس و رامین:220
ز روز گذر کردن اندیشه کن پرستیدن دادگر پیشه کن
فردوسی
غلام زنده دلانم که عاشق سره اند نه خانقاه نشینان که دل به کس ندهند
............
هردلی را از سوز ما آگاه نیست غم را در خلوت ما راه نیست
حال بلبل از دل دیوانگان پرس قصه دیوانه از دیوانه پرس
رهی
رود راهی شد بدریا کوه با اندوه گفت میروی اما بدان دریا ز من پایین تر است
ای دل اگر از غبار غم پاک شوی تو روح مقدسی بر افلاک شوی
عرش است نشیمن تو، شرمت ناید کآیی و مقیم خطه ی خاک شوی