بنیاد ترا چو دست قدرت بسرشت به خاک و آب حکمت
مخمور چهل صبوح گشتی شایسته صد فتوح گشتی
روبنده چو بر زمین نشاندت پوینده به سوی خویش خواندت
آنگه به زبان خوب دل داد بر تو در تلخ و شور بگشاد
حسینی هروی:112
بنیاد ترا چو دست قدرت بسرشت به خاک و آب حکمت
مخمور چهل صبوح گشتی شایسته صد فتوح گشتی
روبنده چو بر زمین نشاندت پوینده به سوی خویش خواندت
آنگه به زبان خوب دل داد بر تو در تلخ و شور بگشاد
حسینی هروی:112
بلی این جهان بی گمان چون گیاست جزین مردمان را که دانی خطاست
بدو زنده گشته است مردان خاک اگر دست یزدانش گویم، رواست
اگر مرده را زنده کردی مسیح چنان چون برین قول، ایزد گواست
به یک دانه گندم درای هوشیار مسیح است بسیارو بی منتهاست
نمردست و هرگز نمیرد گیا که مر زندگی را گیا کیمیاست
بیا تا بقا را مهیا شویم که اینجای بس ناخوش و بینواست
نی دیر پرستیم نه مسجد نه خرابات گرم است همین صحبت ما با نفسی چند
بیش از آن کاید خم مخموران بجوش باقی خانه تحقیق برگ تاک بود
صائب تبریزی.برگ510-380
من از آتش و آب و خاک و هوا گرفتم دو سه روز برگ و نوا
ز من هر یکی داده ی خود ربود همان ماند با من که در اصل بود
ز عور علایق چرا غم خورم چه آورده بودم که با خود برم
دیوان فضولی اوغلی:680
چون فلک وام عناصر ز تو وا پس گیرد از تو ای خواجه نظر کن چه دگر خواهد ماند
خشت بالین تو سازند پرستارانت از تو هر چند دو صد بالش پر خواهد ماند
دیوان صائب تبریزی: برگ9
از هستی تو عالم ویران شدست در خانه نیستی وز تو خانه پر شدست
عالم فشرده اند که آدم سرشته اند خم ها تهی شدست که پیمانه پر شدست
دیوان فیض لاهیجی: 168
زین وجودت به جان خلاص دهند بازت از نو وجود خاص دهند
بکشند اولت به یک دم صور وز دم دیگرت قصاص دهند
ز آتشین پل چو تشنه بگذری آبت از چشمه خواص دهند
خاقانی:775
چون نیست بلندیت ز پستی خالی خواهد شدن از تو دور هستی خالی
خواهم که چو چشم و زلف خوبان نشوی یک دم ز پریشانی و مستی خالی
سیرت جلال الدین منکبرنی:برگ62
گر او بخودم بقا دهد خوش باشد در بیخودی ام لقا دهد خوش باشد
من خود کشم انتظار وصلش لیکن گر حضرت او رضا کند خوش باشد
عین القضات همدانی
بت پرستی چون بمانی در ستور صورتش بگذار و در معنی نگر
منگر اندر نقش و اندر رنگ او بنگر اندر عزم و در آهنگ او
گر سیاه است و هم آهنگ تو است تو سپیدش خوان که هم رنگ تو است
که یزدان کسی را که دارد نگاه ز سرما و گرما نگردد تباه
خیزابه: برگ48