یادگاری کز آدمی زادست سخن است، آن دگر، همه بادست
جهدکن کز نباتی و کانی تا به عقلی و تا به حیوانی
بازدانی که در وجود آن چیست کابد الدهر می تواند زیست!
یادگاری کز آدمی زادست سخن است، آن دگر، همه بادست
جهدکن کز نباتی و کانی تا به عقلی و تا به حیوانی
بازدانی که در وجود آن چیست کابد الدهر می تواند زیست!
پرنیازی را، که هم دل تفته بینی هم جگر شرب عزلت هم تباشیرش دهد هم ناردان
سکباجم آرزو کند و نیست آتشی جز چهره ای به زردی، مانند زعفران
گر بر سر کوی عشق بینی سرهای بریده بر قناره
مگریز درآ تمام بنگر زنده شده کشتگان دوباره
من آن بازم که صیادان عالم همه وقتی به من محتاج باشند
شکار من سیه چشم آهوانند که حکمت چون سرشک از دیده پاشند
به پیش ما از این الفاظ دورند به نزد ما از این معنی تراشند
دست من و دامن کلالان به قیامت گرخاک مرا ساغر و پیمانه نسازند
عزیزانی که از ما پیش بودند به جان صافی و دل بیش بودند
دو نشاه را همی کردند تدبیر که آخر بین و پیش اندیش بودند
طالب حق را چو تیری کز کمان آید برون هیچ جا آرام تا منزل نمی باید گرفت
تا جمال او نبینی یک نفس ساکت مشو تا نیابی وصل، رهرو، رهن هر منزل مباش
راه دور و وقت دیر و مرکبت سست و ضعیف بال عشقی جو ! بپر در بند آب و گل مباش
دمبدم در هر قدم هوش دگر در سر درآر آگهی در آگهی جو، مست لایعقل مباش
روزگاریست که با ریگ روان همسفریم می رویم راه و زمنزل خبری نیست، هلا
گر به عیوق رسانی سخنم همه ز ین راه نئی فاصله ام
پنج تارند متحد با هم در این بحر وجود حاد و زیر و لسان و مَثلَث و بم
ما با غم خویشیم و تو با غصه ی خویشی این بخش قلندر بود و راه بیابان
هم مرکب مقصود به منزل برسانند آنها که ندارند درین راه غم جان
ای دل اگر کعبه مقصود مرادست در راه حریرست، همه خار مغیلان