چو عارف با یقین خویش پیوست رسیده گشت مغز و پوست بشکست
وجودش اندرین عالم نپاید برون رفت و دگر هرگز نیابد
وگر با پوست یابد تابش خور درین نشاط کند یک دور دیگر
درختی گردد او از آب و از خاک که شاخش بگذرد از هفتم افلاک
چو عارف با یقین خویش پیوست رسیده گشت مغز و پوست بشکست
وجودش اندرین عالم نپاید برون رفت و دگر هرگز نیابد
وگر با پوست یابد تابش خور درین نشاط کند یک دور دیگر
درختی گردد او از آب و از خاک که شاخش بگذرد از هفتم افلاک
بزمی که درو فیض الهی باقی است پیوسته سرود ذکر می مشتاقی است
گر دست دهد درای و جامی در کش کز جام چنین نشات هستی باقی است
سالک بی جذبه خود آگاه نیست واقف این منزل و این راه نیست
از ره و منزل چو واقف نیست او رهنمایی چون کند؟ آخر بگو!
کرد ایزد از کرم میهمانیم داد هستی از عدم پنهانیم
از جمادی آمدم اندر نما و ز نما مردم کنون حیوانیم
هم ز حیوان چون کنم سیر دگر بعد از آن ای جان، بدان کانسانیم
چون ز انسانی شوم در حق فنا زان فنا می دان که من رحمانیم
از زمین و آسمان بگذشته ام زین سپس دیگر مخوان کیوانیم
می پرستم چون کند منع از شرابم شیخ شهر لاله دارد ساغر می روی در صحرا کنم
سر به جای پا نهادن به در این دیر خراب چند هر سو گردم و بر کاسه سر پا نهم
تا خاک وجودم به کجا باد کشاند امروز که خاک قدم باده کشانم
ز ینسان که توئی غرق دریای مودت گر خاک شوی باد نیارد به کرانت
من چیستم از من چه گناهی چه ثوابی نه در خور دوزخ، نه سزاوار جنانم
با زنده دلان نشین و با خوش نفسان حق دشمن خود مکن به تعلیم کسان
خواهی که به منزل سلیمان برسی آزار به اندرون موری مرسان
گر در چمن بخنده درآید گل دوروی باور مکن که او به دوروئیست متهم
نرگس چو شوخ دیدگی از سر نمی نهد نازک دلست غنچه از آن می شود دژم
بیچاره لاله هست دلش در میان خون گوئی زدست باد صبا می برد ستم
تو به هنگام سخن گر نشوی موی شکاف کس نیابد ز دهان تو نشان یک سر موی
ور نیاید دهنت در نظر ای جان جهان نکنم میل سوی جام جهان یک سرموی
تاب تیر تو ندارم که ندارد فرقی ناوک غمزه ات از نوک سنان یک سر موی
نکشد این دل دیوانه سودایی من سر از آن سلسله مشک فشان یک سر موی
چون قفس را بشکند شاه خرد جمع مرغان هر یکی سویی پرد