شادی بطلب که حاصل عمر دمیست هر ذره خاک کی قباد و جمیست
احوال جهان و اصل این عمر که هست خوابی و خیالی و فریبی و دمیست
سعدی
شادی بطلب که حاصل عمر دمیست هر ذره خاک کی قباد و جمیست
احوال جهان و اصل این عمر که هست خوابی و خیالی و فریبی و دمیست
سعدی
شاد بدانم که چو بندد دری ایزدمان باز گشاید دِگر
ابوالمظفر مکی پنجهری
دلِ ما را که ز مارِ سِرِ زلفِ تو بخست از لبِ خود به شفاخانه تریاک انداز
حافظ
ارزنی آمد مرجمک نام، گندمگون، ماش فرستادیم، نخود آمد، برنجش دهید که برنج است.
( قائم مقام)
دل گفت: مرا ، علم لدنی هوس است تعلیمم کن، اگر تو را در دسترس است
گفتم که الف گفت : دگر هیچ مگوی در خانه اگر کسی است یک حرف بس است
سرت سبز و دلت شاد باد تنت پاک و دور از بد بدگمان
همیشه خرد پاسبان تو باد همه نیکی اندر گمان تو باد
شاهنامه. ج1،ص313 . بب 4446 - 4445
سروران بر در سودای تو خاک قدمند جور دشمن چه کند گر نکشد طالب دوست
گنج و مار و خار و غم به همند غم دل با تو نگویم که تو در راحت نفس
نشناسی که جگر سوختگان در المند تو سبکبار قوی حال کجا دریابی
سعدی.غزلیات.246
مرغ همت را به معنی بال ده عقل را دل بخش و جان را حال ده
عطار(منطق الطیر)
جدا شد یکی چشمه از کوهسار به ره گشت ناگه به سنگی دچار
گیرم که مار چوبه کند تن شکل مار کو زهر بهر دشمن و کو مهره بهر دوست
(خاقانی)