چون خاک می شود تن،خوش وقت آنکه دایم در کوی می فروشان خاک مس سبو شد
اهلی شیرازی،166
چون خاک می شود تن،خوش وقت آنکه دایم در کوی می فروشان خاک مس سبو شد
اهلی شیرازی،166
قدر جستن، قدر دارد آدمی هر که را پیش است، باشد آن دمی
هر که را جستن نباشد، مرده ای است پست مانده زان صفا چون در ده ای است
زندگی او ندارد اعتبار گرچه انسان است حیوانش شمار
باشد او از روی صورت آدمی آدمی آنست کو شد آن دمی
شخص را کان دم نباشد خر بود بلکه نزد حق زخ کمتر بود
زان اضلش خواند در قرآن خدا که بماندست از خری این حق جدا
آنچه می اید زحیوان در جهان زو همان می آید و شاد اندر آن
می کشد بار و به هر سو می رود هر طرف کش می دوانی می دود
آدمی کز بهر آن دم آدمی است چون نیامد آن ازو اندر کمی است
رباب نامه:335
با صورت آدمی کس آدم نشود با همدمی سماع همدم نشود
کودک ز یکی جرعه شود بیخود و مست بالغ ز هزار جام درهم نشود
دیوان سلطان ولد: 576
هاتف خلوت به من آواز داد وام چنان کن که توان باز داد
آب درین آتش پاکت چراست باد جنیبت کش خاکت چراست
خاک تب آرنده به تابوت بخش آتش تابنده به یاقوت بخش
دور شو از راه زنان حواس راه تو دل داند، دل را شناس
مخزن الاسرار:47
بیا ساقی ای نشات بخش کمال نماینده رنگ اسرار حال
چه باشد گر از جرعه ای التفات ببخشی ز قید خمارم نجات
مثنوی محیط اعظم:50
این که تو بینی نه همه مردمند بیشترش گاو و خر بی دمند
نقطویان یا پسیخانیان:30
در این دیار که ماییم آدمیت نیست تو هر کجاش بینی بگو چه شد انصاف
دیوان نظیری نیشابوری:261
برهیدت ازین عالم قحطی که درو از برای دو سه نان زخم سنان می آید
خوشتر از جان چه بود، جان برود باک مدار غم رفتن چه خوری چون به از آن می آید
مرگ اگر مردست آید پیش من تا کشم خوش در کنارش تنگ تنگ
من ازو جانی برم بی رنگ و بو او زمن دلقی ستاند رنگ رنگ
مولانا:ج1، 540
طبع من کانست و دل دریا و این بی دولتان چون کف دریا همه تردامن و خس پرورند
چون غرابند ارچه سرتاسر زبان چون بلبلند هم غلافند ارچه لعبت را چو کافر در خورند
لعبت آسا از برونسو درونسو مرده اند لاجرم تصحیف لعبت را چو کافر در خورند
تیر من آه سحرگاه است و تیغ من زبان بشکنم صفشان بتیغ و تیر اگر صد لشکرند
مجیر بیلقانی
دویدن رفتن استادن نشستن خفتن و مردن بقدر هر سکون راحت بود بنگر تفاوترا!
صائب