بشنو صبح بخیر از من درویش وبرو که اگر هم تو بمانی غمها را نتوانی
شهریار
بشنو صبح بخیر از من درویش وبرو که اگر هم تو بمانی غمها را نتوانی
شهریار
چه جوید از رخ و زلف و خط و خال کسی کاندر مقاماتست و احوال
شراب و شمع و شاهد را چه معنی است خراباتی شدن آخر چه دعوی است
شبستری: گلشن راز
دلا تا بزرگی نیاری بدست بجای بزرگان نشاید نشست
بزرگیت باید در این دسترس بیاد یزرگان برآور نفس
شرفنامه، نظامی
دلا چه یاوه درائی تو کیستی چه کسی تبت کشیده به سرسام اینت حال خراب
به پیش نظم حریفان چنان بود نظمت که پیش تابش خورشید کرمک شب تاب
صبا
ندانی که شوریده حالان مست چرا برفشانند در رقص دست
گشاید دری بر دل از واردات فشاند سر دست بر کاینات
حلالش بود رقص بر یاد دوست که هر آستینش جانی در اوست
سعدی، بوستان سعدی
بیا ساقیا جام دلکش بیار می گرم و روشن چو آتش بیار
که تا لب بر آن جام دلکش نهیم همه کلک و دفتر بر آتش نهیم
بیا مطربا تیز کن چنگ را بلندی ده از زخمه آهنگ را
که تا پنبه از گوش دل برکشیم همه گوش گردیم و دم در کشیم
جامی:خردنامه اسکندری
روزگاریست که تصدیق نمی باید کرد اگر از صبح کسی حرف صداقت شنود
همچو کاغذ باد گردون هر سبکی مغزی که یافت در تماشاگاه دوران می پراندبیشتر
پاکان ستم زجورفلک بیشتر کِشند گندم چو پاک گشت خورد زخم آسیا
سفلگان را نزند چرخ چو نیکان بر سنگ محک سیم و زر از بهر مس و آهن نیست
فلک با تنگ چشمان گوشه چشم دگر دارد که چون فرزند کور آید شود چشم گدا روشن
صائب تبریزی
تلخ دیدستی که شیرینی فزاید عیش را آب دیدستی که رخ را گونه آذر دهد
گرچه هست او آب رز دارد فروغ آب زر وانکه زو خرم شود خواهندگان را زر دهد
خوش خبرهایی دهد چون از خم آید در قدح وان خبرها از بت و ساقی و رامشگر دهد
گر خوش آید می حریفان را به هنگام صبوح خوشتر آید چون نگاری چابک و دلبر دهد
من چو می نوشم چنان خواهم که جام می مرا ماه زیباروی مشکین زلف سیمین بر دهد
امیر معزی : دیوان
تهمت سرمه، به آن چشم سیه عین خطاست سرمه، گردی است که خیزد از صف مژگانش
صائب تبریزی
از قدح های صور کم باش مست تا نگردی بت تراش و بت پرست
مولانا