آنچه کوروش کرد و دارا و آنچه زردشت مهین زنده گشت از همت فردوسی سحرآفرین
تازه شد از طبع حکمت زای فردوسی به دهر آنچه کردند آن بزرگان در جهان از داد و دین
بهار
آنچه کوروش کرد و دارا و آنچه زردشت مهین زنده گشت از همت فردوسی سحرآفرین
تازه شد از طبع حکمت زای فردوسی به دهر آنچه کردند آن بزرگان در جهان از داد و دین
بهار
عاشقی می مرد، چون دل زنده داشت لاجرم چون گلی لبی پرخنده داشت
سائلی گفتش که این خنده ز چیست خاصه در وقتی که می باید گریست
گفت با معشوق خود چون عاشقم می زنم یکدم که صبحی صادقم
آفتابی هر که را در جان بود گر بخندد همچو صبح آسان بود
مصیبت نامه: 134
جهان همیشه چنین است گرد گردانست همیشه تا بود آیین گرد گردان بود
همان که درمان باشد به جای درد شود و باز درد همان کز نخست درمان بود
کهن کند به زمانی جهان کجا نو بود و نو کند به زمانی همان که خلقان بود
بسا شکسته بیابان که باغ خرم بود و باغ خرم گشت آن کجا بیابان بود
رودکی :22-23
سنگ راه تو شود، به دلها بار مگذار تا به منزل برسی بار به دلها مگذار
از گران جانی در عالم کنندش سنگسار هر که بر دل، خلق را بسیار می گردد گران
دیوان صائب: 2897-2252
به صد صورت بدیدم خویشتن را به هر صورت همی گفتم من آنم
همی گفتم مرا صد صورت آمد و یا صورت نیم من بی نشانم
که صورت های دل چون بی نشانند که می آیند و من چون خانه بانم
دیوان مولانا:61
این صورت تن به خیمه ای ماند راست جان سلطانی که منزلش داربقاست
فراش ز بهر منزل آینده نی خیمه بیفکند، چو سلطان برخاست
دیوان سلطان ولد:600
حمله آرند از عدم سوی وجود در قیامت هم شکور و هم کنود
سر چه می پیچی چرا نادیده ای در عدم اول نه سر پیچیده ای
می نبینی صنع ربانیت را جون کشید او موی پیشانیت را
تا کشیدت اندرین انواع حال که نبودت در گمان و در خیال
مولوی:202 ،ج1
خود زمرگی زنده از اول قدم تا شدی موجود از کتم عدم
اندرین ره زندگی از مردن است هر که این را می نداند کودن است
تا نگردی حال اول کل فنا کی رسی در حال دیگر ای فتی
همچنین خوش می نگر در هر قدم کی رسیدی در وجودش بی عدم
انتها نامه: 208
مهراب جان جمالی بر رخساره ماست سلطان جهان این دل بیچاره ماست
شور و شر و کفر و توحید یقین در گوشه دیده های خون باره ماست
عین القضات
کارم اندر عشق مشکل می شود هر زمان گویم که بگریزم ز عشق
خان و مانم بر سر دل می شود عشق بیش از من به منزل می شود
عین القضات