شیر بینم همی متابع رنگ باز بینم شده مسخر خاد
شیر بینم همی متابع رنگ باز بینم شده مسخر خاد
یوسفان از مکر اخوان در چهند کز حسد یوسف به گرگان می دهند
از حسد بر یوسف مصری چه رفت این حسد اندر کمین گرگی است زفت
صد هزاران گرگ را این مکر نیست عاقبت رسوا شود این گرگ، بایست
زآنکه حشر حاسدان روز گزند بی گمان بر صورت گرگان کنند
حشر پر حرص خس مردار خوار صورت خوکی بود روز شمار
چو عارف با یقین خویش پیوست رسیده گشت مغز و پوست بشکست
وجودش اندرین عالم نپاید برون رفت و دگر هرگز نیابد
وگر با پوست یابد تابش خور درین نشاط کند یک دور دیگر
درختی گردد او از آب و از خاک که شاخش بگذرد از هفتم افلاک
بزمی که درو فیض الهی باقی است پیوسته سرود ذکر می مشتاقی است
گر دست دهد درای و جامی در کش کز جام چنین نشات هستی باقی است
سالک بی جذبه خود آگاه نیست واقف این منزل و این راه نیست
از ره و منزل چو واقف نیست او رهنمایی چون کند؟ آخر بگو!
کرد ایزد از کرم میهمانیم داد هستی از عدم پنهانیم
از جمادی آمدم اندر نما و ز نما مردم کنون حیوانیم
هم ز حیوان چون کنم سیر دگر بعد از آن ای جان، بدان کانسانیم
چون ز انسانی شوم در حق فنا زان فنا می دان که من رحمانیم
از زمین و آسمان بگذشته ام زین سپس دیگر مخوان کیوانیم
می پرستم چون کند منع از شرابم شیخ شهر لاله دارد ساغر می روی در صحرا کنم
سر به جای پا نهادن به در این دیر خراب چند هر سو گردم و بر کاسه سر پا نهم
تا خاک وجودم به کجا باد کشاند امروز که خاک قدم باده کشانم
ز ینسان که توئی غرق دریای مودت گر خاک شوی باد نیارد به کرانت
من چیستم از من چه گناهی چه ثوابی نه در خور دوزخ، نه سزاوار جنانم
با زنده دلان نشین و با خوش نفسان حق دشمن خود مکن به تعلیم کسان
خواهی که به منزل سلیمان برسی آزار به اندرون موری مرسان
گر در چمن بخنده درآید گل دوروی باور مکن که او به دوروئیست متهم
نرگس چو شوخ دیدگی از سر نمی نهد نازک دلست غنچه از آن می شود دژم
بیچاره لاله هست دلش در میان خون گوئی زدست باد صبا می برد ستم