ازخود چه شوی فانی، می هات رسد جانی هر دم به دو عید آیی چون نفس کنی قربان
می رو چو فلک بالا، بگذر خوش ازین اسما انداز سبویت را در قلزم بی پایان
همچون آلا از ساقی، می نوش، می باقی تا دوزخ، این هستی گردد و همگی رضوان
ازخود چه شوی فانی، می هات رسد جانی هر دم به دو عید آیی چون نفس کنی قربان
می رو چو فلک بالا، بگذر خوش ازین اسما انداز سبویت را در قلزم بی پایان
همچون آلا از ساقی، می نوش، می باقی تا دوزخ، این هستی گردد و همگی رضوان
شیردنیا جوید اشکاری و مرگ شیرمولی جوید آزادی و مرگ
چونکه اندر مرگ بیند صد وجود همچو پروانه بسوزاند وجود
دربندجهان مباش و آزاد بزی وز باده خراب گرد و آزاد بزی
تا زنده ای از مرگ نباشی ایمن یکبار بمیر و تا ابد شاد بزی
آنکه ما سرگشته اوییم دردل بوده است دوری ما غافلان از قرب منزل بوده است
منزل دور به غیرت فکند رهرو را دل زنزدیکی راه است که کاهل مانده است
دوربینانی که نبض ره بدست آورده اند خار از پای بیرون به منزل کرده اند
نیست از نزدیک ما دور آن نگار نازنین درحقیقت بعد ما از وی ز قرب منزل است
دوش چون در جنبش آمد قلزم سودای من موج خون پر اوج زد چشم محیط آسای من
ای مگس ران وثاقت شهپر روح الامین نقش توقیع جلالت رحمه للعالمین
هان تا سر رشته خرد گم نکنی خود را ز برای نیک و بد گم نکنی
رهرو تویی و راه تویی منزل تو راه خود به خود گم نکنی
کوی عشق است اینکه در هر گام صدعاقل گم است
تا قیامت جان فراموش است و اینجا دل گم است
وه چه راه است اینکه در صدسال یک منزل نیافت
آنکه در هر نیم گامش طی صد منزل گم است
نیست مردم هرکه را خلق بد است در حقیقت چون سباع است و دد است
صاحب خلق بد آمد همچو دیو دایما با خلق در مکر و ریو
خلق بد مردود دل ها سازدت از خدا و خلق دور اندازدت
خلق بد بی عقل و بی فن می کند دوستان را جمله دشمن می کند
دوش پیمانه تهی آمدم از میخانه کاشکی پر شود امروز مرا پیمانه
بعد مردن اگر ازقالب من خشت زنند آیم و باز شوم خشت در میخانه