چو ریگ بادیه گم باد آنکه قافله را نشان منزل مقصود دور دور دهد
چو ریگ بادیه گم باد آنکه قافله را نشان منزل مقصود دور دور دهد
دویدن و رفتن، استادن و نشستن، خفتن و مردن بعد هر سکون راحت بود بنگر تفاوت را!
عاقلان از روی معنی مظهر عقلم نهند ور بدانی عقل جزویست از پهنای من
کان فکان جان را خبر گوید ز کان قطره ها دارد خبر از بحر جان
کان حدیث مجمل سر بسته است ظاهر و پیداست نشاط های آن
سخن اقرب گفت: من حبل الورید مقصد عالم تویی در نشاتین
زین خدا بیزار خلقانی که شیطان همند شکوه ها داری تو پنداری که اینها آدمند
این کوزه گران که دست بر گِل دارند گر عقل و خرد نیک برو بگمارند
هرگز نزنند مشت و سیلی و لگد خاک پدران است نکو می دارند!
مهتری گر به کام شیر در است شو، خطر کن، ز کام شیر بجوی
یا بزرگی و عزت و نعمت و جاه یا چو مردانت، مرگ رویاروی
آسمان در کشتیِ عمرم کند دایم دو کار وقت شادی بادبانی، گاه انده لنگری
محسنان مردند و احسان ها بماند ای خنک آنرا که این مرکب براند
ظالمان مردند و ماند آن ظلم ها وای جانی کو کند مکر و دغا
مسجد و دیر و کلیسا همه جا خانه اوست هر کجا گوش کنی خطبه شاهانه اوست
بر عمل تکیه مکن خواجه که در روز ازل تو چه دانی قلم صنع بنامت چه نوشت