در این جهان ز تو حیوان به جان خود مانده که ره بسی است ز تو تا جهان انسانی
تمیز نیک و بد از هم نکردنت سهل است بلاست اینکه تو بد نیک، و نیک بد دانی
به غیر انسان هر چیز گویمت شادی به غیر آدم هر چیز خوانمت آنی!
تو بار خدایِ جهان خویشی از گوهر تو، بِه گهر نباشد
فرزند هنرهای خویشتن شو تا همچو تو کس را پسر نباشد
از علم سپر کن که بر حوادث از علم قوی تر سپر نباشد
طالع اگر سعد آیدت بر خلق شفقت بایدت تعظیم فرمان بایدت یابی کلید هشت در
ایدل اگر خواهی تو گنج کس را مرنجان و مرنج در هفت و شش از چار و پنج رستی ز اوصاف بشر
قلم نه برین مطبخ دود خورد بزن پای بر کاسه ی لاجورد
درین بزمگه می خور و غم مخور که هر کس که شد باز ناید دگر
سبک مغزان به شور آیند از هر حرف بی مغزی به فریاد آورد اندک نسیمی نیستانی را
همچو کاغذ باد گردون هر سبک مغزی که یافت در تماشا گاه دوران می پروراند بیشتر
برخاست خروش عاشقان از چپ و راست در بتکده امروز ندانم که چه خاست
در بتکده گر نشان معشوقه ی ماست از کعبه به بتخانه شدن نیز رواست
از خراب تن نگردد روح دانا خاکسار مرغ در پستی نیفتد از شکست شاخسار
ای شرف تا چند گردی دور دور قطع منزل ها بکن ای بی حضور
چند پیمایی ره دور و دراز چند رفتی از نشیب و از فراز
منزل جانان بود یک گام تو باده عرفان بود در جام تو
هر نفس در یاد او گامی بزن هر زمان از عشق او جامی بزن!