هان تا سر رشته خرد گم نکنی خود را ز برای نیک و بد گم نکنی
رهرو تویی و راه تویی منزل تو راه خود به خود گم نکنی
هان تا سر رشته خرد گم نکنی خود را ز برای نیک و بد گم نکنی
رهرو تویی و راه تویی منزل تو راه خود به خود گم نکنی
کوی عشق است اینکه در هر گام صدعاقل گم است
تا قیامت جان فراموش است و اینجا دل گم است
وه چه راه است اینکه در صدسال یک منزل نیافت
آنکه در هر نیم گامش طی صد منزل گم است
نیست مردم هرکه را خلق بد است در حقیقت چون سباع است و دد است
صاحب خلق بد آمد همچو دیو دایما با خلق در مکر و ریو
خلق بد مردود دل ها سازدت از خدا و خلق دور اندازدت
خلق بد بی عقل و بی فن می کند دوستان را جمله دشمن می کند
دوش پیمانه تهی آمدم از میخانه کاشکی پر شود امروز مرا پیمانه
بعد مردن اگر ازقالب من خشت زنند آیم و باز شوم خشت در میخانه
شیر بینم همی متابع رنگ باز بینم شده مسخر خاد
یوسفان از مکر اخوان در چهند کز حسد یوسف به گرگان می دهند
از حسد بر یوسف مصری چه رفت این حسد اندر کمین گرگی است زفت
صد هزاران گرگ را این مکر نیست عاقبت رسوا شود این گرگ، بایست
زآنکه حشر حاسدان روز گزند بی گمان بر صورت گرگان کنند
حشر پر حرص خس مردار خوار صورت خوکی بود روز شمار
چو عارف با یقین خویش پیوست رسیده گشت مغز و پوست بشکست
وجودش اندرین عالم نپاید برون رفت و دگر هرگز نیابد
وگر با پوست یابد تابش خور درین نشاط کند یک دور دیگر
درختی گردد او از آب و از خاک که شاخش بگذرد از هفتم افلاک
بزمی که درو فیض الهی باقی است پیوسته سرود ذکر می مشتاقی است
گر دست دهد درای و جامی در کش کز جام چنین نشات هستی باقی است
سالک بی جذبه خود آگاه نیست واقف این منزل و این راه نیست
از ره و منزل چو واقف نیست او رهنمایی چون کند؟ آخر بگو!
کرد ایزد از کرم میهمانیم داد هستی از عدم پنهانیم
از جمادی آمدم اندر نما و ز نما مردم کنون حیوانیم
هم ز حیوان چون کنم سیر دگر بعد از آن ای جان، بدان کانسانیم
چون ز انسانی شوم در حق فنا زان فنا می دان که من رحمانیم
از زمین و آسمان بگذشته ام زین سپس دیگر مخوان کیوانیم