روزگاریست که با ریگ روان همسفریم می رویم راه و زمنزل خبری نیست، هلا
گر به عیوق رسانی سخنم همه ز ین راه نئی فاصله ام
پنج تارند متحد با هم در این بحر وجود حاد و زیر و لسان و مَثلَث و بم
روزگاریست که با ریگ روان همسفریم می رویم راه و زمنزل خبری نیست، هلا
گر به عیوق رسانی سخنم همه ز ین راه نئی فاصله ام
پنج تارند متحد با هم در این بحر وجود حاد و زیر و لسان و مَثلَث و بم
ما با غم خویشیم و تو با غصه ی خویشی این بخش قلندر بود و راه بیابان
هم مرکب مقصود به منزل برسانند آنها که ندارند درین راه غم جان
ای دل اگر کعبه مقصود مرادست در راه حریرست، همه خار مغیلان
ای دل! چو شب جوانی و راحت و تاب از روی سپیدم دم برافکند نقاب
بیدارشو! این باقی شب را دریاب ای بس که بجویی و نیابیش به خواب!
ای تن تو بیا ندیم هجران می باش جان می کن و خون می خور و خندان می باش!
مجلسی از انس بود و جام باده از سرور دوستان با هم نشسته، لطف حق قوال بود
صد هزار اسرار دل بُد دوستان را در میان پرده اسرار یاد جعد زلف و خال بود
هر قدح کز دست غیب آمد بسوی دوستان از شراب دولت و اقبال مالامال بود
من از کجا ؟پند ازکجا؟ باده بگردان ساقیا آن جام جان افزای را بر ریز بر جان ساقیا
بر دست من نه جام جان، ای دستگیر عاشقان دور از لب بیگانگان پیش آر پنهان ساقیا
ای جان جان،جان جان ما نامدیم از بهر نان برجه گدارویی مکن در بزم سلطان ساقیا
از او بگیر آن جام می، بر کفه ی آن پیر نه چون مست گردد پیر ده، رو سوی مستان ساقیا
رو سخت کن ای مرتجا، مست ازکجا؟ شرم ازکجا؟ ور شرم داری یک قدح بر شرم افشان ساقیا
برخیز ای ساقی بیا، ای دشمن شرم و حیا تا بخت ما خندان شود، پیش آی خندان ساقیا
اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد
عشق اینجا آتش است و عقل دود آتش کامد، درگریزد عقل زود
عقل در سودای عشق استاد نیست عشق کار عقل مادرزاد نیست
همه عالم چو یک خمخانه اوست دل هر ذره ای پیمانه اوست
خرد مست و ملایک مست و جان مست هوا مست و زمین مست، آسمان مست
فلک سرگشته از وی در تکاپوی هوا در دل به امید یکی بوی
ملایک خورده صاف از کوزه پاک به جرعه ریخته دردی در این خاک
عناصرگشته زان یک جرعه سرخوش فتاده گه در آب و گه در آتش
می و میخانه و رند و خرابات حریف ساقی و مرد مناجات
نظر بر نغز کن تا نغز بینی گذر بر پوست کن تا مغز بینی
ما را جز از این ، زبان دگر است جز دوزخ و فردوس مکانی دگر است
قلاشی و مفلسی است سرمایه ما قرائی و زاهدی جهانی دگر است
آن لعل گرانبها زکان دگر است آن دُر یگانه را نشانی دگر است
اندیشه این و آن خیال من و تُست افسانه عشق را زبان دگر است
جان هر زنده دلی زنده به جان دگر است سخن اهل حقیقت ز زبانی دگر است