بیا ساقی ای نشات بخش کمال نماینده رنگ اسرار حال
چه باشد گر از جرعه ای التفات ببخشی ز قید خمارم نجات
مثنوی محیط اعظم:50
بیا ساقی ای نشات بخش کمال نماینده رنگ اسرار حال
چه باشد گر از جرعه ای التفات ببخشی ز قید خمارم نجات
مثنوی محیط اعظم:50
این که تو بینی نه همه مردمند بیشترش گاو و خر بی دمند
نقطویان یا پسیخانیان:30
در این دیار که ماییم آدمیت نیست تو هر کجاش بینی بگو چه شد انصاف
دیوان نظیری نیشابوری:261
برهیدت ازین عالم قحطی که درو از برای دو سه نان زخم سنان می آید
خوشتر از جان چه بود، جان برود باک مدار غم رفتن چه خوری چون به از آن می آید
مرگ اگر مردست آید پیش من تا کشم خوش در کنارش تنگ تنگ
من ازو جانی برم بی رنگ و بو او زمن دلقی ستاند رنگ رنگ
مولانا:ج1، 540
طبع من کانست و دل دریا و این بی دولتان چون کف دریا همه تردامن و خس پرورند
چون غرابند ارچه سرتاسر زبان چون بلبلند هم غلافند ارچه لعبت را چو کافر در خورند
لعبت آسا از برونسو درونسو مرده اند لاجرم تصحیف لعبت را چو کافر در خورند
تیر من آه سحرگاه است و تیغ من زبان بشکنم صفشان بتیغ و تیر اگر صد لشکرند
مجیر بیلقانی
دویدن رفتن استادن نشستن خفتن و مردن بقدر هر سکون راحت بود بنگر تفاوترا!
صائب