می پرستم چون کند منع از شرابم شیخ شهر لاله دارد ساغر می روی در صحرا کنم
سر به جای پا نهادن به در این دیر خراب چند هر سو گردم و بر کاسه سر پا نهم
می پرستم چون کند منع از شرابم شیخ شهر لاله دارد ساغر می روی در صحرا کنم
سر به جای پا نهادن به در این دیر خراب چند هر سو گردم و بر کاسه سر پا نهم
تا خاک وجودم به کجا باد کشاند امروز که خاک قدم باده کشانم
ز ینسان که توئی غرق دریای مودت گر خاک شوی باد نیارد به کرانت
من چیستم از من چه گناهی چه ثوابی نه در خور دوزخ، نه سزاوار جنانم
با زنده دلان نشین و با خوش نفسان حق دشمن خود مکن به تعلیم کسان
خواهی که به منزل سلیمان برسی آزار به اندرون موری مرسان
گر در چمن بخنده درآید گل دوروی باور مکن که او به دوروئیست متهم
نرگس چو شوخ دیدگی از سر نمی نهد نازک دلست غنچه از آن می شود دژم
بیچاره لاله هست دلش در میان خون گوئی زدست باد صبا می برد ستم
تو به هنگام سخن گر نشوی موی شکاف کس نیابد ز دهان تو نشان یک سر موی
ور نیاید دهنت در نظر ای جان جهان نکنم میل سوی جام جهان یک سرموی
تاب تیر تو ندارم که ندارد فرقی ناوک غمزه ات از نوک سنان یک سر موی
نکشد این دل دیوانه سودایی من سر از آن سلسله مشک فشان یک سر موی
چون قفس را بشکند شاه خرد جمع مرغان هر یکی سویی پرد
یادگاری کز آدمی زادست سخن است، آن دگر، همه بادست
جهدکن کز نباتی و کانی تا به عقلی و تا به حیوانی
بازدانی که در وجود آن چیست کابد الدهر می تواند زیست!
پرنیازی را، که هم دل تفته بینی هم جگر شرب عزلت هم تباشیرش دهد هم ناردان
سکباجم آرزو کند و نیست آتشی جز چهره ای به زردی، مانند زعفران
گر بر سر کوی عشق بینی سرهای بریده بر قناره
مگریز درآ تمام بنگر زنده شده کشتگان دوباره