دید مجنون را عزیزی دردناک کو میان رهگذر می بیخت خاک
گفت: ای مجنون چه می جویی چنین گفت: لیلی را همی جویم یقین
گفت: لیلی را کجا یابی زخاک کی بود در خاک شارع، درّ خاک
گفت: من می جویمش هرجا که هست بو ک جایی یک دمش آرم به دست
در طلب صبری بباید فرد را صبر خود کی باشد اهل درد را
طالبان را صبر می باید بسی طالب صابر نه افتد هرکسی
تا طلب در اندرون ناید پدید مشک در نافه ز خون ناید پدید
می مشو آخر به یک می مست نیست می طلب چون بی نهایت هست نیز
منطق الطیر:127
- ۹۶/۰۱/۱۶