بر لب بحر فنا منتظریم ای ساقی فرصتی دان که زلب تا به دهان اینهمه نیست!
بر لب بحر فنا منتظریم ای ساقی فرصتی دان که زلب تا به دهان اینهمه نیست!
اصلِ همه رنگ ها از آن بی رنگی است من احسن صبغه من الله ای دل
من اصلم و گلهای چمن فرع من است از اصل چرا به فرع می مانی باز
من یک جانم که صد هزار است تنم چه جان و چه تن که هر دو هم خویشتنم
خود را به تکلف دگری ساخته ام تا خوش باشد آن دگری را که منم
پیرهن گر کهنه گردد، یوسف جان را چه غم ور دهی ویران شود در ملک، خاقان را چه غم
که خدا باقی است، گر خانه شود ویران چه باک جان به جانان زنده است، گر تن رود جان را چه غم
غم ندارم گر طلسم صورتم دیگر شود گنج معنی یافتم، ز افلاس یاران را چه غم