مسافر آن بود کو بگذرد زود ز خود صافی شود چون آتش از دود
سلوکش سیر کشفی دل ز امکان سوی واجب بترک شین و نقصان
بعکسِ سیر اول در نازل رود تا گردد او انسان کامل
مسافر آن بود کو بگذرد زود ز خود صافی شود چون آتش از دود
سلوکش سیر کشفی دل ز امکان سوی واجب بترک شین و نقصان
بعکسِ سیر اول در نازل رود تا گردد او انسان کامل
آدمی را معرفت باید، نه جامه از حریر در صدف بنگر که او را سینه پر از گوهر است
دل منه بر عشوه های آسمان، زیرا که هست بی سر و بن کارهای آسمان، چون آسمان
آهن و فولاد از یک کوره می آیند برون آن یکی شمشیر گردد و دیگری نعل خر است
گر ببینی ناکسان بالا نشینند صبر کن روی دریا کف نشیند قعر دریا گوهر است
دربند جهان مباش و آزاد بزی وز باده خراب گرد و آزاد بزی
تا زنده ای از مرگ نباشی ایمن یکبار بمیر و تا ابد شاد بزی
بر لب بحر فنا منتظریم ای ساقی فرصتی دان که زلب تا به دهان اینهمه نیست!
اصلِ همه رنگ ها از آن بی رنگی است من احسن صبغه من الله ای دل
من اصلم و گلهای چمن فرع من است از اصل چرا به فرع می مانی باز
من یک جانم که صد هزار است تنم چه جان و چه تن که هر دو هم خویشتنم
خود را به تکلف دگری ساخته ام تا خوش باشد آن دگری را که منم
پیرهن گر کهنه گردد، یوسف جان را چه غم ور دهی ویران شود در ملک، خاقان را چه غم
که خدا باقی است، گر خانه شود ویران چه باک جان به جانان زنده است، گر تن رود جان را چه غم
غم ندارم گر طلسم صورتم دیگر شود گنج معنی یافتم، ز افلاس یاران را چه غم
ز اول نفس و عقلت چون دو پای است که شخصت ایستاده زو به جای است
به آخر عقل و روحت چون دو بال است بگو: نیکو پرد، ورنه وبال است
مگو نتوان دوباره زندگانی که گر عشقت مدد بخشد توانی
زلیخا را چو پیری ناتوان کرد گلش را دست فرسود خزان کرد
کمال عشق در وی کارگر شد نهال آرزویش بارور شد
برو نو گشت ایام جوانی مثنا کرد دور زندگانی
به مزد آن که داد بندگی داد دوباره عشق او را زندگی داد
اگر می بایدت عمر دوباره مکن پیوند عمر از عشق پاره