تیغی که آسمانش از فیض خود دهد آب تنها بی منت سپاهی جهان بگیرد
حافظ
تیغی که آسمانش از فیض خود دهد آب تنها بی منت سپاهی جهان بگیرد
حافظ
بر من که صبوحی زده ام، خرقه حرام است ای مسجدیان راه خرابات کدام است؟
از خودی تا ذره ای باقیست سالک در ره است هر کس افتد ز دوش این بار منزل می شود
صائب 1322
هر که او آن جوهر و دریا نیافت لا شد و آلا الا نیافت
تکرار روابط قرن به قرن اینسان بوده دویدن های بیهده پی بی هنری انسان بوده
چشم دل بگشا بر شهپر بال خیال تا بدانی که همه کار ها اینسان بوده
حیف است آسمان دل خورشید بگیرد در خم سایه غنچه گلی نشکفته بمیرد
بس که درین قرن خورشید دلگیر شد ترسم این است نکند دل جهانی بمیرد
رحیمی
بدخواه کسان هیچ به مقصد نرسد یک بد نکند تا به خودش صد نرسد
من نیک تو خواهم و تو خواهی بد من تو نیک نبینی و به من بد نرسد
خیام
تو فرشته شوی ار جهد کنی از پی آَنک برگ توت است به تدریج کنندش اطلس
دامن کشان بر لخت لخت لحظه ها باور چنان بر بخت تخت خواب ها
می رفت اندر کجا تا ناکجا گو باد بود اندر خم این رنگ ها
رحیمی
ببین چنین روز چه بر باده کشان می گذرد
تا تو اندیشه کنی دور زمان می گذرد
بگذری گر ز جهان از تو جهان می گذرد
همچو گرگی که بر شبان می گذرد