زنده می سازد لبش هر دم هزاران مرده را ما ز لعل او همینجا نفخ صور آموختیم
زنده می سازد لبش هر دم هزاران مرده را ما ز لعل او همینجا نفخ صور آموختیم
یار در دل ساکن است ای جان چرا سرگشته ای؟ هر طرف جویی خبر کان منزل جانان کجاست!
از بدان نیکی چه داری چشم، وز نیکان بدی زانک از گل تازه رویی آید و، تیزی ز خار
در زمان محنت، ار بر سر نهندت تیغ تیز سر متاب و، پای برجا باش همچون کوهسار
همچو نرگس بسته چشم آید برون فردا زخاک هر که از غفلت نگردیده است اینجا دیده ور
عیب است بلند برکشیدن خود را وز جمله خلق برگزیدن خود را
از مردمک دیده بباید آموخت دیدن همه کس را و ندیدن خود را
عاشقان رفتند از این عالم، ولی باز می بینم، همه باز آمدند
هرکه جان در عشق جانان می دهد عشق جانان، کشته را جان می دهد
شوخ شاخی است طمع، زی وی اندر منشین گر نشینی نرهد جانت، از آفات و گزند
گر بلند است در میر تو، سر پست مکن به طمع گردن آزاد، چنین سخت مبند
حجت آدمی که همی جاه و بزرگی طلبی هم بر آن سان که همه خلق جهان می طلبند
جوانمردی و لطف است آدمیت همین نقش هیولایی مپندار
چو انسان را نباشد فضل و احسان چه فرق از آدمی تا نقش دیوار
بدست آوردن دنیا هنر نیست یکی را گر توانی دل بدست آر
در این جهان ز تو حیوان به جان خود مانده که ره بسی است ز تو تا جهان انسانی
تمیز نیک و بد از هم نکردنت سهل است بلاست اینکه تو بد نیک، و نیک بد دانی
به غیر انسان هر چیز گویمت شادی به غیر آدم هر چیز خوانمت آنی!